چهارسوی تبلیغات
این برنامه را نصب کن !

رجبعلی خیاط- شیخان

در شهرستان گرگان سکونت داشت.حرکات او توجه رهگذران را به خود جلب میکرد.او فقیری ژولیده بود،گاهی تند و گاهی کند را میرفت،

در شهرستان گرگان سکونت داشت.حرکات او توجه رهگذران را به خود جلب میکرد.او فقیری ژولیده بود،گاهی تند و گاهی کند راه میرفت،یک کیف هم روی شانه اش بود.گاهی دست در جیبش میکرد و به آسمان مینگریست و چیزی مینوشت و چپقی هم میکشید.حرکات او جالب بود و طبعا برای کسی که تازه او را میدید اسرار آمیز مینمود..باید اورا امتحان میکردی که ببینی چطور آدمی است.بعضی از عابرین به او پول میدادند و این خیلی عادی به نظر می آمد،اما گرفتن پول از بعضی از اشخاص ،و نگرفتن از بعضی دیگربرایت عجیب به نظر می رسید.از هرچند نفری که دلش میخواست پول قبول می کرد و از بعضی نفرات هرچه اصرار می کردند ،اصلا نمی پذیرفت و شانه هارا بالا می انداخت،حتی رویش را به دیوار می کرد که پولی نگیرد.من در حال او کنجکاو شدم و با خود گفتم:لابد او یک شخصی هست که پولهای حلال را از حرام تشخیص می دهد،پس باید او را امتحان کنم.لذا به عنوان یک رهگذرنزد او رفتم و چند ریال پول به او دادم.پول را با تعظیم از من گرفت و گفت:آقای دکتر خدا برکت دهد به حالات من هم برکت دهد.راستی شگفت انگیز بود کسی که اولین بار بود مرا می دید،نه تنها از من تشکر کرد بلکه شغل مرا هم یاد آور شد.آری،اسم او ((شیخان)) بود،با شیخان کمی حرف زدم و از او نشانی اش را خواستم .گفت:من در یک کاروانسرا زندگی می کنم،پیش مرکبها،اسبها...به هرحال نشانی محل سکونتش را از او گرفتم و چند قدمی که از او دور شدم ،دوباره مرا صدا زدوگفت:یک نفر امشب مزاحم تو می شود،اورا پیش من نیاور،ولی اگر خیال بد کرد و نسبت به آمدنت مشکوک شد که کجا می روی برای رفع شک او را هم بیاور. هنگام غروب برای اینکه کسی از آشنایان مزاحم من نشود،برای نماز به مسجد دیگری رفتم ونماز جماعت هم تمام شده بود .دیدم شخصی در حال سجده است و نتوانستم او را بشناسم ،اما به دلم افتاد که او همان شخص مزاحم است که شیخان گفته،لذا رفتم داخل شبستان عقب مسجد نماز خواندم و در حال خواندن قرآن بودم که آن شخص سرش را بلند کرد و دیدم پسر یکی از تجار است و با من آشناست.او مرا به خانه خود دعوت کرد ولی من گفتم:نمی توانم بیایم،و جای دیگری دعوت دارم.وقتی دیدم اصرار می کندمرا با خود ببرد،به او گفتم:تو به منزل برو،من هم یک ساعت دیگر می ایم،اما او قبول نکرد و گفت آن کسی را که می خواهی ببینی من هم باید به دیدنش بیایم.با هم به راه افتادیم ودر کاروانسرایی که واقع در میدان عباسعلی (شهرستان گرگان)بود رفتیم.وقتی رسیدیم گفت:اینجا چه جور جایی است که مراآوردی؟گفتم:که گفته تو با من بیایی؟اگر نمی خواهی برگرد.به هرحال به طبقه بالای کاروانسرا که اتاقی داشت و محل سکونت شیخان بود رفتیم.شیخان که در آنجا یک کاسه و یک کتری چای با بوته ای از آتش داشت رو به من کرد وگفت:برایت چای بگذارم؟گفتم:نه.قدری گوشت هم حاضر داشت و گفت:امشب شام پیش من باش این گوشت را برایت می پزم .باز هم گفتم نه،این آقا که همراه من است ،من را به منزلش دعوت کرده.گفت:آن مزاحم که گفتم همین است دیگر! رفیق همراه من که این را شنید گفت:پس من مزاحمم؟گفتم:بله،چون من می خواستم تنها بیایم اینجا و تو دنبال من آمدی.باری،به شیخان گفتم:چیزی از فرج امام زمان (ع) بگو تاما خوشحال شویم.سخنان زیادی بین ما ردوبدل شد و ملاقات با او به پایان آمد .بعد از اینکه از گرگان به تهران آمدم ،خدمت جناب شیخ رفتم و به ایشان گفتم :یک آدمی را پیدا کردم که چنین و چنان است .پرسید در کجا؟گفتم در گرگان.گفت:اسمش چیست؟گفتم شیخان.جناب شیخ که در حال کوک زدن لباسی بود آنرا کنار گذاشت وروی همان میز کار خیاطی اش مثل کسی که پشت در بسته در می زند،با کف دست ضربه زدو گفت:شیخان!شیخان!،.. دید جواب نمی آید،دوباره تکرار کرد و دفعه سوم گفت:سلام علیکم و احوالپرسی کرد و به شیخان گفت:برای فرج امام زمان (عج) دعا کن و شیخان در جواب گفت:انشاالله مشغولم.به هرحال ان دو با هم صحبت کردند و صحبتشان طولانی شد.من با خود اینطور فکر کردم که :من این دو را با هم آشنا و معرفی کردم ولی،خودم سرم بی کلاه مانده،شیخان که از آن راه دور فکر مرا خوانده بود به جناب شیخ گفت:به فلانی به گو که اینطوری فکر نکن،حضرت که ظهور کرد از همه دستگیری می کندو... بعدها جناب شیخ به من گفت:هروقت خواستی بروی گرگان،بیا پیش من،با تو کار دارم.من هم وقتی عازم گرگان شدم نزد ایشان رفتم و فرمودند:سلام مرا به شیخان برسان و بگو،در سبزوار،مادرت دلش برای تو تنگ شده،برو یک سری به مادرت بزن!وقتی به گرگان رسیدم فردای آن روز شیخان را دیدم و پیغام را به او دادم.گفت: خیلی خوب!چشم!گفتم:کی می روی؟گفت:همین امروز،همین الان می روم،گفتم پول داری؟گفت:بله.آنگاه دفترچه ای را در آوردکه یک اسکناس دو تومانی قرمز داخلش بود.گفتم:با این دو تومانی می خواهی بروی؟گفت:نه با خدا می خواهم بروم! عصر همان روز رفتم پیش او ،دیدم همان جای قبلی ایستاده.گفتم:مگر نرفتی؟گفت:چرا؟رفتم سبزوار!ناهار هم آش داشتند،آنجا ناهار خوردم آری شیخان آن مسافت عظیم را به اندک دقایق و ساعاتی رفته بود و برگشته بودزیرا:بعد منزل نبود در سفر روحانی. قبل از این هم شیخان به من گفته بود:می خواهم برم هندوستان،با من می آیی؟گفتم بله،اما چون عازم حمام بودم ،به او گفتم صبر کن وقتی از حمام برگشتم،می رویم. گفت:حمام شلوغ است و تو معطل می شوی،چقدر صبرکنم؟گفتم نیم ساعت یا یک ساعت.گفت بیا برویم برای نماز برمی گردیم!!من قبول نکردم و حمام رفتنم همانطور که گفته بود حدود دوساعت به طول انجامید.وقتی از حمام برگشتم ،به آن رفیقم که همیشه شیخان پیش او می نشست،گفتم:شیخان کجاست؟گفت:اورفت!سفربعد که فصل زمستان بود و من در گرگان بودم،همه جارا زیر و رو کردم ولی شیخان را پیدا نکردم.آمدم در تهران پیش جناب شیخ و گفتم:من شیخان را گم کردم،هیچ جا نیست.جناب شیخ گفت:چه طور نیست؟در یک گرمخانه زندگی می کند،در گداخانه است،اورا گرفتند و به آنجابردند،وقتی به گرگان رفتی پیش او برو و چندتا بسته توتون و سیگار برایش ببر.آن گداها سیگار به او نمی دهند.سفر بعد که به گرگان رفتم،چند بسته سیگار گرفتم وبه افراد آن گرمخانه دادم.وقتی شیخان را دیدم به من گفت تو ادرس مرا از که گرفتی؟گفتم از جناب شیخ و گفتم:میخواهی تو را از اینجا بیرون بیاورم؟گفت:نه.من کجا بروماینجا جایم گرم است،خدا خواست که مرا بگیرند و به اینجا بیاورند تا در زمستان جایم گرم باشد آنجا که قبلا بودم طویله است ودر زمستان سرد است!باری،شیخان در آن سالهای آخر دیدار ،حدود پنجاه سال سن داشت و من دیگر او را ندیدم و هرچه گشتم پیدایش نکردم!

مطالب مرتبط
    تنظیمات
    این پرونده را به اشتراک بگذارید :
    Facebook Twitter Google LinkedIn
    برچسب ها

    ورود

    ثبت نام